در میان خاکستر

🌀 پارت ۳: «شب در طوفان»

بارون به شیشه‌ی پنجره‌ی وسیله‌ی نقلیه‌ی UA می‌کوبید.
صدای تگرگ توی سقف فلزی رعد می‌زد. هوا تاریک شده بود، و تنها چیزی که دیده می‌شد، شعاع کمرنگ نور فانوس‌های اضطراری بود که از پشت مه می‌درخشید.
مأموریت قرار بود ساده باشه. بررسی یه کمپ مشکوک در مناطق کوهستانی شمال.
اما هواشناسی اشتباه کرده بود — خیلی بد.
طوفان از اون چیزی که پیش‌بینی شده بود، قوی‌تر شد.
آیزاوا توی بی‌سیم گفت:
«تمام گروه‌ها عقب‌نشینی کنن. هر تیمی که نزدیک پناهگاهه، همون‌جا بمونه. باکوگو، میدوریا، شما تو محدوده‌ی ایستگاه اضطراری شمالی هستین. بمونید اونجا. فعلاً راه برگشت وجود نداره.»
پناهگاه یه اتاق فلزی کوچیک و سرد بود.
دیوارها پر از جای زنگ‌زدگی. یه بخاری قدیمی تو گوشه، دو کیسه‌خواب، یه پنجره‌ی کوچیک.
و صدای طوفان، انگار دیوارها رو می‌جوید.
باکوگو لب‌های خشک‌شده‌شو روی‌هم فشار داد. ایستاده بود کنار در، بازوهاش ضربدری.
میدوریا ساکت، مشغول درست‌کردن بخاری بود. کبریت زد. شعله‌ی کوچیکی بالا اومد.
«هی...»
باکوگو صداش پایین بود. مثل یه چیزی بین خستگی و تنفر کنترل‌شده.
«تو… از طوفان می‌ترسی؟»
میدوریا مکث کرد. چوب‌کبریت هنوز بین انگشتاش می‌سوخت.
«…نه. از چیزای دیگه می‌ترسم.»
«مثل چی؟»
سکوت شد. صدای باد از بیرون زوزه کشید.
میدوریا گفت:
«مثلاً اینکه... با کسی باشی که یه زمانی ازش می‌ترسیدی. و حالا... دیگه نمی‌دونی ازش بترسی یا نه.»
باکوگو مستقیم نگاهش کرد.
«داری درباره‌ی من حرف می‌زنی؟»
میدوریا به شعله خیره شد.
«تو هنوز هم خشن‌ترین آدمی هستی که می‌شناسم. ولی دیگه... نمی‌دونم این یعنی باید ازت بترسم یا... بفهممت.»
باکوگو لبخند نزد. ولی چیزی توی چشماش لرزید.
«می‌خوای منو بفهمی؟»
میدوریا با تردید گفت:
«آره. حتی اگه خودت نذاری. حتی اگه نخوای.»
سکوت، سکوت، سکوت.
مثل همیشه، بین‌شون یه چیزی بود که هیچ‌کدوم جرئت نمی‌کردن اسمشو بگن.
میدوریا کیسه‌خوابشو باز کرد و دراز کشید کنار بخاری. پشتش به باکوگو بود.
باکوگو هم نشست، ولی نرفت تو کیسه‌خواب خودش. همون‌طور نشسته موند، زانوها تو بغل، خیره به شعله.
بعد از چند دقیقه گفت:
«من اون‌روز نباید می‌ذاشتم جلو گلوله بری. اینو فهمیدم. ولی... تو باید بدونی، دکو...»
صدای نفسش توی تاریکی لرزید:
«من بلد نیستم... کسی رو توی زندگیم، جلوتر از خودم ببینم.»

<<پایان پارت>>
خب چطور بود؟💚
دیدگاه ها (۸)

در میان خاکستر

«چرا هیچ‌وقت نمیگی؟»میدوریا بالاخره پرسید.«چرا همیشه می‌خواه...

در میان خاکستر

پارت ۱: «بمبِ ساکت»هوای پاییزی UA مثل همیشه سنگین بود. آسمون...

رقیب سخت

⏤͟͟͞͞▣ Between ashes and light ⏤͟͟͞͞▣part ۶دقایقی بعد، بقی...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط